جایگاه گمشدۀ صلح
فرید برزگر

افغانستان کشوریست که بیش از سه دهه جنگ در برابر تجاوز، جنگ داخلی، جنگ با تروریزم و دهشتافگنی را تجربه کرده است و در این سالها گروههای درگیر در جنگ، اشکال گونهگون خشونت را در برابر یکدیگر به کار گرفتهاند. یک نسل ما در جنگ پیر شدند و یک نسل دیگر در جنگ جوان گردیدند. این یعنی دو نسل که امروز در افغانستان چرخههای اصلی قدرت و حاکمیت را به دست دارند، پروردۀ شرایط جنگ و پرورشیافتۀ دست گردانندهگان جنگ هستند، همانگونه که وقتی دانشجویی وارد یک دانشگاه میشود باید اخلاق و مقررات آن دانشگاه را یاد بگیرد، تا بتواند مرحلۀ تحصیلی خود را بهپایان برساند. همینگونه در شرایط جنگ نیز از اخلاق تا کنشها و واکنشهایی وجود دارند که طرفهای جنگ یا یاد میگیرند یا مجبور به یاد گرفتن آنها میشوند. البته در جنگهای افغانستان، خیلی از کنشهای که طرفها یاد گرفتند و عمل کردند خلاف اکثریت قوانین بینالمللی جنگ بوده است که این خود جای بحث جداگانه دارد و من نمیخواهم در این مرحله به آن بپردازم، اما تا اندازۀ زیادی میتوانستند از شمار این خشونتها بکاهند که خواسته و نخواسته نکاستند.
آنچه در اینجا قابل مکث میدانم این است که، افغانستان پس از 2001 به گونۀ رسمی به یک جنگ تمام عیار کشوری، که حاکمیت را کنار زده بود پایان داد و با حمایت نهادهای بینالمللی دولت متمرکز و حاکمیت مستقل ایجاد کرد. آهسته آهسته نهادهای مانند پارلمان و کمیسیونهایی که در کنار حکومت نیاز بودند ایجاد شدند و کماکان به فعالیت پرداختند، اما در این میان آنچه که از برنامههای دولتداری افغانستان گم گشته بود و هست صلح است.
تجارب در کشورهای که جنگ در آنها به پایان رسیده است، نشان میدهند که تمام کارهای که پس از ختم جنگ در این کشورها صورت گرفته در محور یک راهبرد متمرکز و درازمدت که آن صلح پایدار است، انجام پذیرفته است. تمام پروژههای کوچک و بزرگی که در این کشورها تطبیق شدهاند همه در نهایت کمکی کردهاند تا این کشورها را به توسعه، رفاه، امنیت و سرانجام صلح پایدار برسانند. اما در افغانستان، از صلح خبری نیست، نه در برنامههای دولت، نه در آجندای جامعۀ مدنی و موسسات بینالمللی و نه در مخیلۀ آنهایی که دستان خارجی در قضایا افغانستان نامیده میشوند.
اساسن پس از 2001 که جنگ بهگونۀ رسمی پایان یافت و دولت جدید در افغانستان تشکیل گردید، تا امروز فقط دو نام عوض شده است. قبلن شرایط جنگ بود و پس از آن ظاهرن پس از جنگ شد. وقتی شرایط پس از جنگ میشود (حالا این پس از جنگ خودش جای بحث دارد که ما هنوز آیا بهنام یک کشور پس از جنگ میتوانیم یاد شویم یا خیر؟
نقشهای کاراکترهای فعال در جنگ، باید آهسته آهسته به مهارتهای صلح جویانه و گفتمانهای گذار از منازعه عوض شوند. در افغانستان، کاراکترهای جنگ که بیشتر از سیسال تجربه در جنگ داشته اند، اکثرن بدون درک حساسیت عواقب تخنیکی کار صلحآوری در موقفهای کلیدی نهادهای دولتی نصب شدند که البته به توجیه سیاستمداران مصلحت کشور خوانده شده است، اما در روند صلحآوری مصلحتهای سنتی – سیاسی، نباید طوری به کارگرفته شوند که سد راه حاکمیت قانون و گذار صلحآمیز از منازعه شوند.
یک فرضیه کاملن عقلی-منطقی در همۀ جهان وجود دارد و آن اینکه (صرف نظر از حساسیتهای سیاسی، قومی، مذهبی، سمتی و گروهی) آنهایی که همه یا نیمۀ عمر خود را جنگیده باشند و یا در کشتن هزارها انسان دست داشته باشند، یا مجبور به دست داشتن شده باشند، یا پیش چشمانشان انسانهای فراوانی کشته شده باشند،… به لحاظ روانی هم توانایی کار برای صلح را از دست میدهند، مگر اینکه با آنها کار صورت بگیرد تا در جریان روند پس از جنگ با تفاوتهایی در نقش، مهارتها، روابط و منابع حضور یابند. بدون شک فعالان جنگ، از نفوذ، تواناییها و جایگاه قومی-مردمی در هر سمت و سویی برخوردار اند که در روند صلحآوری باید از این امکانات به شکل صلحآمیزش کار گرفته شود.
در ساختارهای دولتی پس از جنگ، آنها باید سمت رهبری و چرخش این محرکهها را داشته باشند که روابط گسترده و موثر با سازمانها، گروهها و افراد مجرب و متعهد به صلح برقرار کرده بتوانند و هر چالشی را تا حد امکان به یک فرصت در زمینۀ نهادینه کردن فرهنگ صلح و آشتی بدل کنند. روابط این افراد معمولن با نهادهای باید تامین شود یا باشد که تجربه حل منازعه و گفتمانهای گذار از جنگ را داشته باشند و به شکل تخنیکی، مهارتهای فوقالعادۀ مسلکی را همزمان با کار مشترک، به کاراکترهای دارای سابقه جنگ منتقل نمایند.
حالا در افغانستان، شرایط آنگونه رقم خوردهاست که فعالان جنگ از سنگر یکراست به شعبه کار برای صلح منتقل شدهاند و به همین خاطر صلح همانگونه که در شرایط جنگ گم شده بود، در این چهاردهسال نیز گم شده باقی مانده است. دلایل دیگری نیز وجود دارند که چرا صلح در مرکزیت کار دولت در این مدت نبوده است که اینهم جای بحث جداگانه دارد.
به هرحال صلح گمشدۀ هر انسان است، در سطح هر فرد نیز دارای یک تعریف میباشد. حالا این فرد میتواند یک جنگجو، یک دانشجو، یک کودک، یک مادر، یک پیرمرد، یک هنرمند و یا عضو یکی از صنفهای اجتماعی باشد. تعریف هر کسی از صلح با در نظرداشت پیشینه و نیازهای آن فرق میکند. اما آنچه که تقریبن در همه مشابه میتواند باشد، حس داشتن یک نیاز است؛ مثلن وقتی کودکی کفش مکتب ندارد، برای او صلح داشتتن یک کفش است، وقتی پدری کار ندارد، برای او صلح داشتن یک کار و زمینه درآمد است. وقتی سیاستمداری موقف ندارد برای او شاید صلح داشتن یک کرسی دولتی است. وقتی تجارت پیشۀ از امنیت جان و مالش نگران است، شاید صلح برای او مصئونیت فردی و مالی هست، وقتی مردمی در روستایی آب پاک آشامیدنی ندارند، برای آنها شاید صلح یک منبع پاک آب آشامیدنی باشد، اما وقتی به همه میبینیم یک چیزی بین همه مشترک است و آن «نداشتن چیزی» هست. این نداشتنها در یک کشور پس از جنگ باید شناسایی شوند، آنگونه که به شکل عمومی یک تعریف کلی از صلح در Context یا در شرایط ما به وجود آید و مساعی مشترک برای برآورده ساختن این نداشتن جمعی به خرج گرفته شود.
از بحث تعریف صلح به شکل فردی که بگذریم، باید این مهم را در سطح کشور و کشورهای دیگر به بررسی بگیریم. صلح را اکثرن به گونۀ مطلق نبود جنگ تعریف میکنند. البته این ابتداییترین تعریف از صلح است، شاید همهگان به این تعریف بدون تامل موافقت داشته باشند، چون صلح همیشه واژۀ متضاد جنگ بوده است، اما صلح در ابعاد وسیعتر به این کوتاهی تعریفپذیر نیست. من در پایاننامۀ کارشناسی ارشد خود، در این زمینه پژوهش کردم. رفتم از طیفهای مختلف جامعۀ پرسیدم که از صلح چه تعریفی دارند. پاسخهای که من در این پژوهش دریافت کردم، بر روال داشتن طبعیت نامتمرکز و پریشان مردم افغانستان خیلی عام و غیر آکادمیک بودند. به هرحال آنچه را من میخواستم به عنوان تعریفی از صلح در افغانستان بیابم، یافتم. در این نوشته و نوشتههای بعدی دریافتهای خود را یکی یکی با شما به اشتراک میگذارم.