نیما یوشیج؛ راوی دردهایی بینام و گمشده
جواد عاطفه

نیما صورتگرِ لحظههای خوب و ناخوب است. او میبیند و دست روی درد و بیدردی میگذارد؛ درد و بیدردی که یا حس نمیکنیم و یا تحمل گزندگیش را نداریم و به فراموشیاش میگذاریم. نیما، اما آنها را به یاد میسپارد و به تصویر کلام میکشد و آنها را با شعرش فریاد میکند: «آه! میگویند: چون بگذشت روزی، بگذرد هر چیز یا آن روز./ باز میگویند خوابی هست کار زندهگانی/ زان نباید یاد کردن، خاطر خود را؛ بیسبب نا شاد کردن./ بر خلاف باور مردم،/ پیش چشم من و لیکن / نگذرد چیزی بدون سوز / میکشم تصویر آن را، یاد من میآید از آن روز! » نیما شاید در دیدارهای نخستین گنگ و مبهم و مرموز باشد، اما اگر از خویش رها شوی و لحظههایت را به دنیای اسرارآمیز او بسپاری؛ آن وقت میشود فهمید که چهقدر آشناست و از دیروزی که آغازش را نمیدانی او را شناختهیی و حرفها و تصاویرش در ذهنت از دیری-دور، زنگ میزند و نقش دارد. زبان او، زبان ناب طبیعت است. طبیعت بکری که همیشه گنگ و وهمآمیز بوده با رنگآمیزی مه اندوده اثیری که تو را مبهوت میکند. نیمای شاعر همین رنگها را لحظه به لحظه از جلوی چشمت عبور میدهد. طبیعت–این بزرگترین چشم انداز – تنها دیدگاهی است که نیما در آن حل شده؛ پس از آن زبان است که زمان و مکان هر چیز موجود را به تو نشان میدهد. با همان ابهام و ملموسی یا به قول سهراب سپهری: «تو را ترسی شفاف فرا میگیرد»: «ماخ اولا پیکرۀ رود بلند / میرود نامعلوم / میخروشد هر دم/ میجهاند تن، از سنگ به سنگ/ چون فراری شدهیی/ ( که نمیجوید راه هموار)/ میتند سوی نشیب، میشتابد به فراز، میرود بیسامان/ با شب تیره، چو دیوانه که با دیوانه./ رفته دیریست به راهی کاو راست/ بسته با جوی فراوان پیوند/ نیست- دیریست- بر او کس نگران/ و اوست در کار سراییدن گنگ/ و اوفتاده است ز چشم دگران/ بر سر دامن این ویرانه./ با سراییدن گنگ آبش/ ز آشنایی «ماخ اولا» راست پیام/ وز ره مقصد معلومش حرف./ میرود لیکن او/ به هر آن ره که بر آن میگذرد/ هجو بیگانه که بر بیگانه./ میرود نا معلوم/ میخروشد هر دم/ تا کجاش آبشخور/ همچون بیرون شدهگان از خانه. «ماخ اولا» نام تنگهیی است نزدیک یوش، نیما هر سال که به یوش میرفت قاعدتن ساعتی را در آنجا میماند که استراحتی کند و تماشای این رود با خروش موج گونهاش انگار بر تپش قلب پیرمرد میافزود که اینگونهاش تصویر میکند و این ماخ اولایی است که ما شاید آن را ندیده باشیم؛ اما با این چنین تصویری که نیما از آن دارد، با تمام وجود آن را درک میکنیم. گاهی مثل این است که شاعر دوربین به دست گرفته و زمان و مکان را با تمام جزئیات چشم و ذهن نوازش ثبت میکند. بی آنکه حتا احساس و فکر بازیگرانش از قلم بیفتد. او قصهگوی شاعریست که جهان شعرش در مسیر داستان زندهگی آدمها تعریف و تصویر میشود. در «کار شب پا» نمیتوان جزئی از قلم افتاده را پیدا کرد. «شب پا» مرد قصه آدمهایی است که او در دیارش زیاد میبیند و زندهگی تمامن ریالیستی این مرد در یک برش یک شبه از زمان، یک تراژدی است. تصویر لحظههایی که نیما گفته بود:« نمیتواند از یادشان غافل باشد». تصویری از زندهگی با ظرافتهای روایی و هنرمندانه نیما. « شب پا » در مازندران به کسی گفته میشود که باید شبها مزرعه را پاسداری کند. او باید شب زندهداری و روز را هم در مزرعه کار کند. شب را در تنهایی و تاریکی و سکوت – سکوت خوف آور- به سر برد و هر صدایی: «نکند این خوک باشد» و هر سایهیی: « نکند این گرازی باشد»: و در ادامه دیگران را وارد شعرش میکند: «تازه مرده است زنم/ گرسنه مانده دوتایی بچههام/ نیست در کپه ما مشت برنج / بکنم، با چه زبانشان آرام؟/» و داستان ادامه دارد و او هنوز به آتش خیره مانده و از گرمی شب و هجوم پشههایی که بر سرش میکوبند گیج است. و بعد نوبت کوبیدن طبل است که وحشت شب را در خودش تسکین بدهد. اما هیچ چیز نمیتواند این سنگینی را مسکنی باشد و توامان فکر و خیال است که گاه او را به خانه میبرد و گاه به آتش بر میگرداند. اما یکباره به خود نهیب میزند که: «… مرد / برو آنجا به سراغ آنها/ در کجا خوابیده/ به کجا یا شده اند … » اما تکلیف آیش یا گرازها چیست؟ مرد مردد است و تکرار صحنهها، تاکید بر فضای دلشورهآور است و شاعر این یک نواختی مدام را همراه با دلهره در ذهن مخاطباش مینشاند. فضایی دلهرهآور و یکنواخت که تصویری است گویا از شبی از شبهای شب پا و دغدغهیی که مدام خاطرش را مشغول کرده است. این مضمون در عین یکنواختی مخاطب را خسته نمیکند، چرا که عناصر دیگری از پیآن میآیند که فضا را رنگ دیگری میزنند. عناصری مثل«دالنگ»–سگ شب پا که از سر شب با شب پا است و شاعر در این فضای خوابزده و رخوتناک سگ را نیز در خواب تصویر میکند. شبپا سگ را مخاطب قرار داده میگوید: «آی دالنگ. دالنگ!» صدا میزند او/ سگ خود را به بر خود.» دالنگ»… / نه کسی و نه سگی همدم او/ بینجگر آنجا تنها/ چون دگر همکاران…/ دالنگ. دالنگ. گرسنه او هم در خواب» و نهایتن مرد تحمل ماندن ندارد. عزم رفتن میکند تا بچههای مادر مردهاش را که تنها و گرسنه مانده اند ببیند. شاید دمی آرام گیرد. اما در این خوابزدهگی مرگآور فضا و جهان، بچهها سرد و یخ کرده به خاموشی خوابیدهاند. گویی جهان یکسر در خواب مرگ فرو رفته. اما قصه همینجا تمام نمیشود. شبپا میداند که این قصه ادامه دارد. چون از منظر نگاه او دنیا گوری است که همه چیز را در خود فرو میبرد. و آسمان لحدی، لعنتی است بر همه بودها و نبودها. جاییکه عشق و انسان بودن در هیچ، هیچ میشود و مرگ بر همه چیز مسلط. اما زندهگی ادامه دارد و باید رفت تا … . « … بچههایت مرده اند. / پدر، اما برگرد/ خوکها آمده اند/ بینج را خورده اند… » و شبپا میرود و ادامه کار و زندهگی. بچهها اگر مرده اند « هیچطوری نشده »، حالا مساله «خوکها» هستند و «آیش». داستان مثل پرگاری بر دایره خویش میگردد و به نقطه آغاز باز میگردد. » … کار هر چیز تمام است بریده است دوام/ لیک در آیش،/ کار شبپا نه هنوز است تمام! » نیما، از منظر جامعهشناسانه، داستانی تلخ را به زبان شعر به پایان میرساند که نشان دهندۀ جهانبینی نیما و نگاه ژرف او به جهان و هستی است. پایان او آغاز یک پیشنهاد و راه جدید برای یافتن و مشاهده و کشف مردم و رنجهای آنان است. نیما به دور از سیاهیها و اباطیل تصنعی، زندهگی را به تصویر میکشد که بخشی از تاریخ و فرهنگ این سرزمین را تشکیل میدهد. او راوی قصههایی از جنس دردهایی کهن در قالب بیانی نو و زبانی تازه است. و به گفتۀ جلال آل احمد: «نیما، شاعر دردهای بینام و گم شده است.» او نه تنها پدر شعر نو پارسی است، بلکه آغازگرِ نگاه ژرف به انسان حاشیه و انسان «تیپا خوردۀ رنجور» جامعه است. نیما در شعرهایش رخ میدهد. شادی، ناشادی، درد و دوری نیما همه و همه مثل واقعهیی در شعرش اتفاق میافتد. او در پس «زمینی ابری» و «خانهیی ابری»؛ ابری که هردم انتظار بارانی سیلآسا را میتوان از آن داشت، در رویاهایش به روزهای دیروز، روزهای آفتابی و روشن پناه میبرد. او به دور از آن آرمانشهر گمشده، به دنبال دنیایی است که بشود دمی در آن به آرامی و آرامش روزگار گذرانید. جایی که به روستای روزهای کودکیاش، یوش نزدیک باشد. این جدا ماندهگی است که شعر نیما و دنیای نیما را میسازد. تا سرانجام در نقطه وصل به دیروز، در یوش به ابدیت آرام و آفتابیاش بپیوندد. نیما همپای «شب پا» روزها را به شب، و شبها را به روز گره زده تا «آفتاب نخستین» طلوع کند!
۱. «اوجا»؛ نام درختی است از خانواده «نارون» |